|
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 21:44 :: نويسنده : parisa&sara
ص پنجم : پیپ گفت :« من می توانم سیگار ها را بشمارم و مرتب توی جعبه بچینم .» او غرغری کرد و گفت :« من خودم این کار ها را بلدم و به کسی احتیاج ندارم .» خلاصه پیپ به هر دری زد ، نتیجه ای نگرفت . مدتی گذشت . یک روز ، پیپ در خیابان به دومینکوی آتش افروز بر خورد . دومینکو به پیپ گفت :« شنیدم که دنبال کار می گردی . من باید چند روزی به ایتالیا بروم و زنم را پیش خودم بیاورم . اگر خواهش کنم ، آیا به جای من چراغ های خیابان ها را روشن می کنی ؟ اگر نه ، شغلم را از دست می دهم .» پیپ با هیجان و اشتیاق گفت :« آه ، آره دومینکو !» بعد در حالی که غرق شادی و خوشی بود ، شروع کرد به دویدن ؛ و تا خانه دوید . نظرات شما عزیزان:
|